سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوندِ سبحان، شخصِ بلندْ آرزویِ بدکار را دشمن می دارد . [امام علی علیه السلام]
دوستان شهید من
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» خاطراتی در خصوص سردار شهید حاج عباس کریمی

نوجوان بسیجی ، کنار خاکریز دراز کشیده بود. خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگ های تیر باری که به دور کمر و شانه هایش بسته شده بود، بر پهلوهایش فشار می آورد. کمی خود را جا به جا کرد. نگاهش را به کسی که در کنارش نشسته بود، انداخت. مردی زانوهای خود را در بغل گرفته و نگاهش در دشت غرق شده بود. بسیجی ها را نگاه می کرد.

بسیجی هایی که به ستون به هر سو می رفتند. امروز، روز تمرین بود؛ تمرین برای عملیاتی که به زودی قرار بود انجام بدهند.

نوجوان بسیجی ، چهره خاک آلود مرد را برانداز کرد و پرسید:«اخوی ! مال کدام گردانی؟ توی گردان ما هستی؟

مرد، نگاهش را از دشت، به روی او برگرداند لبخندی زد و گفت:«نه برادر

نوجوان بسیجی، از طرز جواب دادن مرد خنده اش گرفت. با لحنی بی اعتنا گفت: «می دانستم! تا به حال تو را ندیده بودم

و بعد خود را کنار خاکریز جابه جا کرد و گفت: «ببین! فکر کنم گردان ما شب عملیات جلوتر از همه باشد. تو هم بیا گردان ما

مرد، دوباره نگاهش را به سوی دشت کشید و چیزی نگفت.

بسیجی می خواست همچنان با مرد صحبت کند؛ پرسید: «شنیده ای که قرار است فرماندهلشکر بعد از تمرین، سخنرانی کند؟ تو او را تا به حال دیده ای؟

مردگفت: «بله

نوجوان گفت:«خوش به حالت ! من که تا به حال او را ندیده ام.

اما تعریفش را شنیده ام! خیلی دوست دارم که او را ببینم»

مرد، نگاهش را به روی او انداخت و سپس دوباره به دور دست ها چشم دوخت و آرام گفت: «او هم مثل همه بسیجی هاست؛ درست مثل آنها»

بسیجی نگاه تندی به او کرد. از گفته های مرد ناراحت شده بود. فکر کرد که او چقدر خود خواه است.

چطور ممکن است «حاج عباس» ، فرمانده لشکر، مثل او باشد.

نوجوان بسیجی در حالی که لحن صدایش اعتراض آمیز می نمود، گفت: «اصلاً می دانی حاج عباس کیست؟ هان…؟»

مرد چیزی نگفت؛ حتی نگاهش را هم برنگرداند. نوجوان بسیجی در حالی که رویش را به سوی دیگر برگردانده بود، با صدای بلندی گفت: «بعضی ها خیلی خود خواه هستند! خیلی بی معرفت هستند… من دائم آرزومی کنم که یک بار حاج عباس را ببینم، آن وقت تو می گویی که او هم مثل همه بسیجی هاست؟

نوجوان بسیجی ، یکباره از جا بلند شد. نگاهش به سمت ستونی از بسیجی ها بودکه آماده حرکت بودند. بی آنکه به مرد نگاه کند: گفت: «حالا بیا کمک کن تا این نوار فشنگ ها را ببندم…»

مرد به کمکش آمد . نوار فشنگ ها از دور کمر بسیجی باز شده بود. آن را از نو بستند.

نوجوان بسیجی سلاحش را برداشت. در حالی که نمی خواست نگاهی توی صورت مرد بیندازد، گفت: «حالا اگر دوست داشتی بیایی گردان ما، به من بگو، شاید توانستم کاری برایت انجام دهم...بعد سخنرانی حاج عباس، بیا پیش من…»

بسیجی ، این را گفت و به راه افتاد . مرد بلند گفت: «خداحافظ….»

نوجوان بسیجی رویش را برگرداند. مرد، دست تکان می داد.

نوجوان دوید و در میان جمع بسیجی ها ناپدید شد.

روی زمین صافی که دور تا دور آن را خاکریز گرفته بود، بسیجی ها جمع شده بودند. عده ای دیگر از بسیجی هااز میدان تمرین آمدند.

نوجوان بسیجی ، در میان جمع نشسته بود و به هر سو می نگریست . مرد را که دید، بلند گفت: «بیا اینجا»

مرد برگشت. نوجوان بسیجی دستهایش را برای او تکان داد. مرد، او راکه دید،خندید و گفت: «سلام

چند نفری همراه او بودند. چیزی به آنها گفت و آمد کنار نوجوان و بر روی زمین نشست.

نوجوان بسیجی گفت:«کجا بودی؟!هر چقدر دنبالت گشتم پیدایت نکردم

مرد گفت: «توی میدان تیر بودم

نوجوان بسیجی از خوشحالی نمی توانست در یک جا بنشیند و مرتب جابه جا می شد. از مرد پرسید: « پس چرا تا حالا حاج عباس برای سخنرانی نیامده؟»

مرد با خنده گفت: «تو از کجا می دانی نیامده؟ شاید او یکی از همین هایی که دراین جا هستند، باشد

نوجوان بسیجی خندید. نگاهی به مرد انداخت و گفت:« از تو خوشم می آید! خیلی ساده هستی! مرد حسابی! فرمانده لشکر را حتماً با اسکورت می آورند. تو دیگر کی هستی!؟»

مرد خندید و سرش را پایین انداخت.

همه آمدند . میدان پر شد از بسیجی هایی که به نظم بر روی زمین نشسته بودند. یکی جلو روی همه قرار گرفت و شروع به صحبت کرد:

بسم الله الرحمن الرحیم . این آخرین تمرین قبل از عملیات بود که انجام دادیم. برادر«عباس کریمی» ، فرمانده لشکر،در میدان تمرین حضور داشتند و الان هم قرار است در مورد عملیات صحبت کنند. تا برادر کریمی برای سخنرانی تشریف بیاورند،همه صلوات بفرستید

صدای صلوات بلند شد. نوجوان بسیجی نگاهش را به اطراف کشید.

مرد از کنار او بلند شد و به طرف جلو رفت. پسرک با ناراحتی زیر لب گفت: «این دیگر کیست؟! آبروی آدم را می برد حالا کجا راه افتاد برود!؟»

مرد که جلو روی همه قرار گرفت، صدایی هماهنگ از میان جمع به هوا برخاست:

- صلی علی محمد ،فرمانده لشکر حق خوش آمد.

نوجوان بسیجی حیران مانده بود. مرد شروع به صحبت کرد. نوجوان بسیجی احساس کرد در کوره ای از آتش است. صورتش داغ شده بود. هیچ صدایی را نمی شنید . نگاهش را به زمین دوخت. سخنرانی پایان یافت. جمع بسیجی ها به هم خورد. همه به دور فرمانده لشکر ریخته بودند و او را غرق در بوسه می ساختند، اما نوجوان بسیجی همان طور بر جای خود نشسته بود.

بلند شد،ایستاد و ناگاه به سوی جمع بسیجی ها شتافت. دیوانه وار جمع را شکافت و راهی به جلو باز کرد. سخت تقلا می کرد. شانه ها را می گرفت و خود را به جلو می کشید. خود را به حاج عباس رساند. لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد. نوجوان بسیجی پیراهن حاج عباس را بادست گرفت و با صدایی بغض آلود بلند گفت:«خوب چی می شد اگر همان اول می گفتی من فرمانده لشکرم…»

دیگر نتوانست هیچ چیز بگوید. بغض مجالش نداد. خود را در آغوش حاج عباس انداخت و صورتش را در میان دست های فرمانده لشکر پنهان کرد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » دوستدار شهدا ( پنج شنبه 87/6/14 :: ساعت 10:42 عصر )

»» مدل و خواننده ای که مسلمان شد اونم چه مسلمانی

http://www.tabnak.ir/pages/?cid=12680

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » دوستدار شهدا ( چهارشنبه 87/6/13 :: ساعت 11:22 صبح )

»» ندای آسمانی

 

 

          بسم الله الرحمن الرحیم

 

  ((وذکراسم ربک وتبتل الیه تبتیلا))

 

شهید عبدالحسین برونسی بزرگوار وخاطره ای از خاک های نرم کوشک:

از زبان سید کاظم حسینی

کتاب خاک های نرم کوشک

دو گردان راه به جایی نمی برند و تنها گردان شهید برونسی ویارانش باقی می ماند بر روی خاکهای نرم کوشک در دشتی وسیع ومقابل آتش سنگین دشمن .

سید کاظم حسینی به بچه ها سر می زند ودر بین آنها به 12 .13 شهید برمی خورد به مجروحی می رسد

برای اینکه از فریادزدن خودجلوگیری کند انگشتش را بین دندانهایش قرار داده که مبادا صدای ناله اش

بلند شود سید کاظم با دیدن این وضعیت نزدیک شهید برونسی بازمی گردد واز او تقاضای عقب نشینی دارد. که جوابی از شهید نمی گیرد او را در حالی می بیند که سر برروی خاک نهاده و انگار در این عالم نیست.هر چه صدا می زند جوابی درنمی یابد.تا بالاخره شهید برونسی رو به اومی گوید 25 قدم به راست

و 40 قدم به عقم دل دشمن حرکت کند که بامقابله ی سیدمواجه میشود. اما او اسرار دارد بنابراین سیدکاظم به دستور حاجی عمل میکند.عملیات پیروزمندانه خاتمه میابد.همگان شگفتزده ی این پیروزی هستند.فرداصبح سید از حاجی میپرسه باید سر اون قدمارو بهم بگی حاجی طفره میره.سید برای شناسایی منطقه میره سمت محل عملیات دیشب و میرسه اونجا که دیشب بودن یهو شکه میشه میبینه اونجا که دیشب قدم برمیداشته می رسه به یه معبر باریک که بین سیم خاردارا گذاشتن و او پایین تو عمق 40 متری

سنگر فرمانده بوده که حدود هشتا فرمانده دشمن اونجا بوده که اولین سنگری هم بوده که منهدم شده.

میره پیش حاجی اسرار میکنه می گه تانگی نمیرم حاجی میگه نمیشه بگم سید اسرار میکنه بالاخره بااسرار سید و انکار حاجی بالاخره حاجی بند دلش پاره میشه میگه به عزیز دل فرستاده ی خداوند فاطمه سلام الله علیها متوسل شدم .دلم شکست اشکی میریختم که خاکهای نرم زیر سرم گل شدن خانم با من صحبت کرد صداشونو شنیدم خانم بهم گفت باید چه کار کنیم ازش خواستم ببینمش ولی صدایش کفایت درد مارا داشت و وقت را بزای دیدار مناسب ندانست.

 

این بود راز یک پیروزی در جنگی که دشمن از تانکهایی استفاده می کند که به سادگی با آرپی چی منهدم نمیشود.در جنگی که با 400 سرباز مقابل یک دژ مستحکم عراقی می جنگند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » دوستدار شهدا ( دوشنبه 87/6/11 :: ساعت 7:54 عصر )

»» شهیدعلیرضاآملی

‌‌منطقه‌ی عملیاتی کربلای یک‌
‌‌یاد شهید علیرضا آملی در عملیات کربلای یک هرگز از خاطر ما نخواهد رفت. فرمانده خط با اینکه شب را نخفته است، هنوز شکر خدا از آنچنان قدرتی برخوردار است که تو گویی هنوز هم روزهای متمادی می‌تواند بدون لحظه‌ای خواب، قطره‌ای آب و لقمه‌ای غذا سر پا بماند. آیا تو از دیدن فرمانده‌های جوان لشکر اسلام به یاد اسامة بن زید نمی‌افتی و آن لحظه‌های جاودان تاریخ صدر اسلام در خاطرت زنده نمی‌گردد؟

سردار شهید علیرضا آملی نماینده‌ی کامل امتی است که بار این حرکت تاریخی را بر دوش دارند. او همه‌ی حیات خویش را وقف جنگ کرده بود، و در این شش سال، جز برای مداوای جراحاتی که برمی‌داشت، بیرون از جبهه‌ها نرفته بود. او هرگز به خود اجازه نمی‌داد که هیچ چیز را بیش‌تر از خدا دوست داشته باشد و همین خلوص، مجرای فیضی است که نصرت الهی را اینچنین گسترده بر ما نازل می‌گرداند.

گاه گاه بچه‌ها از لحظه‌ای فراغت او سود می‌جویند و قوطی کمپوتی به دستش می‌دهند که از پای نیفتد. بچه‌ها می‌خواهند نفربر فرماندهی دشمن را غنیمت بگیرند و بیاورند. فرمانده خط به پشت خاکریز می‌رود تا از نزدیک شاهد همه‌ی ماجرا باشد.

کجاست آن چشم حق‌بینی که ببیند چگونه نور ولایت از دریای مو‌اج اشتیاق علیرضا، ابرهای رحمتی را بر می‌انگیزاند که با بادهای هدایت تا آسمان سرزمین‌های کویری سفر می‌کنند و می‌بارند و آن بلاد مرده را به حیات طیبه‌ی عشق بارور می‌سازند؟ اینان مبشران حیات تازه‌ی انسانیت هستند و خود، این‌همه را مدیون شمس ولایتند. علیرضا اکنون در مرتبه‌ای از حیات جاودانی که بالاتر از آن جز مقام عصمت وجود ندارد، منزل گرفته است و به حضور آنان که هنوز به او ملحق نشده‌اند، بشارت می‌یابد.


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » دوستدار شهدا ( شنبه 87/6/9 :: ساعت 12:49 عصر )

»» شهید علیرضا آملی

‌‌منطقه‌ی عملیاتی کربلای یک‌
‌‌یاد شهید علیرضا آملی در عملیات کربلای یک هرگز از خاطر ما نخواهد رفت. فرمانده خط با اینکه شب را نخفته است، هنوز شکر خدا از آنچنان قدرتی برخوردار است که تو گویی هنوز هم روزهای متمادی می‌تواند بدون لحظه‌ای خواب، قطره‌ای آب و لقمه‌ای غذا سر پا بماند. آیا تو از دیدن فرمانده‌های جوان لشکر اسلام به یاد اسامة بن زید نمی‌افتی و آن لحظه‌های جاودان تاریخ صدر اسلام در خاطرت زنده نمی‌گردد؟

سردار شهید علیرضا آملی نماینده‌ی کامل امتی است که بار این حرکت تاریخی را بر دوش دارند. او همه‌ی حیات خویش را وقف جنگ کرده بود، و در این شش سال، جز برای مداوای جراحاتی که برمی‌داشت، بیرون از جبهه‌ها نرفته بود. او هرگز به خود اجازه نمی‌داد که هیچ چیز را بیش‌تر از خدا دوست داشته باشد و همین خلوص، مجرای فیضی است که نصرت الهی را اینچنین گسترده بر ما نازل می‌گرداند.

گاه گاه بچه‌ها از لحظه‌ای فراغت او سود می‌جویند و قوطی کمپوتی به دستش می‌دهند که از پای نیفتد. بچه‌ها می‌خواهند نفربر فرماندهی دشمن را غنیمت بگیرند و بیاورند. فرمانده خط به پشت خاکریز می‌رود تا از نزدیک شاهد همه‌ی ماجرا باشد.

کجاست آن چشم حق‌بینی که ببیند چگونه نور ولایت از دریای مو‌اج اشتیاق علیرضا، ابرهای رحمتی را بر می‌انگیزاند که با بادهای هدایت تا آسمان سرزمین‌های کویری سفر می‌کنند و می‌بارند و آن بلاد مرده را به حیات طیبه‌ی عشق بارور می‌سازند؟ اینان مبشران حیات تازه‌ی انسانیت هستند و خود، این‌همه را مدیون شمس ولایتند. علیرضا اکنون در مرتبه‌ای از حیات جاودانی که بالاتر از آن جز مقام عصمت وجود ندارد، منزل گرفته است و به حضور آنان که هنوز به او ملحق نشده‌اند، بشارت می‌یابد.


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » دوستدار شهدا ( شنبه 87/6/9 :: ساعت 12:46 عصر )

   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام یه مطلب جدید.....
زیبایی.......
عاشوراییان..... به هوش..........
عمربرف است وآفتاب تموز...
سروده های الهی:
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 2
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 44132
» درباره من

دوستان شهید من

» آرشیو مطالب
آرشیو نخست
پاییز 1387
تابستان 1387

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان




» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان






» طراح قالب